فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

دخترم عشق من

گل همیشه بهار زندگیم

نفسم دیشب با بابایی رفتید خونه عمو . منم کلی به کارای خونه رسیدم و اسباب بازیاتو و لباساتو مرتب کردم وقتی از خونه عمو برگشتی خیلی خوشحال بودی اونجا با بچه ها بازی کرده بودی و کلا حال و هوات عوض شده بود . شامتو کامل نخوردی و خوابت میومد منم خیلی وادارت نکردم که غذا بخوری . یه کم با بابایی بازی کردی و خوابیدی . بابا یی اخر هفته ماموریت داره و منو تو تنها میشویم . خدا کنه خیلی سخت نگذره و بابایی هم به سلامت بره و برگرده . ...
26 مهر 1390

همه دنیای من

عسلم دیروز بابایی زودتر از اداره اومده بود خونه و تو رو هم از مهد گرفته بود از خونه به من زنگ زد که دیگه مهد نروم و یکراست بیام خونه . تو هم پشت تلفن مامانی مامانی میگفتی . الهی قربونت برم . با بابایی ناهار خورده بودی و بازی کرده بودی . من که رسیدم خونه بابایی رفت کلاس و تو هم شیر خوردی  و خوابیدی منم ناهار خوردم و کنارت خوابیدم تا غروب کنار هم خواب بودیم. به" که خواب بعد از ظهر چه می چسبه . بعد هم بابایی اومد و منم شام و ناهار فردا رو اماده کردم ... . خدایا به خاطر همه نعمتات هزاران مرتبه شکر . خدایا نعمت سلامتی را از ما مگیر و به همه بندگانت سلامتی و اسایش عطا کن . الهی امین ...
25 مهر 1390

محبوب من

نفسم دیشب هر یک ساعت بیدار می شدی و نمی خوابیدی نمیدونم چی کارت بود ولی خیلی بد خواب شده بودی حدود پنج صبح خوابت سنگین شد و تونستی راحت بخوابی صبح که میومدم سر کار راحت خوابیده بودی دلم میخواست بوست کنم اما ترسیدم بیدار بشی . خیلی دوست دارم و لحظه شماری میکنم تا بیام ببینمت. ...
24 مهر 1390

خوش خواب من

عسلم شب جمعه رفتیم خونه عمه فاطمه . مهمونای دیگه هم بودند کلی بازی کردی و با نازنین سر عروسکا دنبال هم دویدین . خلاصه بعد از رفتن مهمونا عمه از ما خواست که بیشتر بمونیم و دور هم باشیم شام خوردیم نازنین زود خوابید اما تو اصلا خوابت نمیومد و همش دنبال بازی بودی  بالاخره وقتی از خونه عمه برگشتیم حدود یک شب شده بود خوابیدی اما چون از ساعت خوابت گذشته بود بد خواب شده بودی و همش بیدار میشدی و تقریبا تا صبح بیدار بودی صبح با بابایی بیدار شدی اما کسل بودی و بهانه جویی میکردی دوباره خوابوندمت و تا ظهر خواب بودی بعد بیدار شدی و یه کم غذا خوردی بردمت حمام تا خواب از سرت بپره اما انگار بر عکس شد بیشتر خسته شدی و دوباره خوابیدی و تا غروب خوابیدی خیل...
23 مهر 1390

دختر نازم

عسلم لحظه های شاد با تو بودن و صدای خنده های با نمکت و بوسه های شیرینت روی گونه های من و بابایی و حتی لالایی خوندنت برای عروسکات حس امید به زندگی رو در من وبابایی زنده میکنه خدایا این حس رو به همه بنده هات بده و به خاطر این لحظه های خوب با هم بودن هزاران مرتبه شکر . دختر گلم حالا دیگه مفهو م خیلی چیزا رو میدونی و کاملا میفهمی که چی ازت میخواهیم وقتی بهت میگم دمپاییات رو تو سرویس بیرون بیار و بعد بیا رو فرشا کاملا میفهمی البته الان منم میدونم که داری کاملا از من تقلید میکنی و من باید خیلی حواسم جمع باشه . امیدوارم الگوی خوبی برات باشم . خدایا کمکم کن که بتونم از عهده این مسئو لیت سنگین به خوبی برام. الهی به امید تو
17 مهر 1390

کودک من

عسلم دیروز جمعه با بابایی رفتیم بیرون  به عمه که مریض بود سر زدیم و خرید کردیم و بعد که برگشتیم خونه از خستگی خوابت برد منم سریع ناهار درست کردم و نماز خوندیم . بعد که بیدار شدی بردمت حمام و کلی اب بازی کردی دلت نمی خواست از حمام بیرون بیای  .خیلی اب بازی رو دوست داری . بعد از حمام ناهار (کته گوجه) اماده شده بود تو هم حسابی گرسنه شده بودی ناهارتو معمولا با دوغ و یا نوشابه میخوری یه کم بازی کردی و خوابیدی حسابی خسته شده بودی و خوب خوابیدی شب با بابایی رفتین خونه عمو تا من یه کم به کارام برسم بعد که برگشتین شامتو خوردی و خوابیدی . دختر گلم خیلی دوست دارم بازم دلم برای با تو بودن تنگ شده ...
16 مهر 1390

دختر من یار بابا

عسلم دیشب بابایی نبود و من همش نگران بودم که بی طاقتی کنی و گریه کنی خدا رو شکر وقتی میگفتی بابا کو ومن میگفتم سر کار دیگه کوتاه میومدی و قبول میکردی و مشغول بازی میشدی . با هم رفتیم خرید و کلی با هم بازی کردیم شب هم مثل فرشته ها خوابیدی . با خودم هزاران بار خدا رو شکر گفتم که تو رو به ما داد تا تنها نباشم و انیس  دل من باشی . خوابم نمیومد و همینطور نگات می کردم که اروم خوابیدی . یاد گذشته ها افتادم . یاد اون موقع که مدرسه میرفتم . یاد دوستام و شور و عشق های اون موقع . اون وقتا ساعت 4 صبح بلند میشدم ودرس میخوندم . شاگرد اول بودم و کلی علاقه مند به درس و یادگیری . و بعد قبولی با اولین رتبه در  سطح شهر  و دان...
12 مهر 1390

چشمای نازت مونده به یادم ...

عسلم دیروز بعداز ظهر با بابایی رفتیم به جشن روز دختران که در اداره بابایی  برگزار  میشد و مختص خانمها بود بابایی هنوز ناهار نخورده بود  ناهارشو بسته بندی کردم تا بره تو اتاقش ناهار بخوره تا جشن تمام بشه . تو هم که حسابی خوشحال بودی . خیلی شلوغ بود تو هم که فرصت رو غنیمت شمرده بودی و به همه جا سرک میکشیدی و همش راه میرفتی از دور همش به من نگاه میکردی و خیالت راحت میشد که من هستم و به شلوغ کاریات ادامه میدادی کار به اونجا رسید که رفتی جلو سن و پهلوی خانمی که سخنرانی میکرد ایستادی و بعد دیدی که از حرفاش چیزی نمی فهمی رفتی بالای سن و از اونجا جمعیت رو نگاه میکردی خندم گرفته بود و از یه طرف نگران بودم که الان کادوهای روی سن رو برمی...
11 مهر 1390

دردانه من

نفس من  هر روز که میگذره کلمات بیشتری یاد میگیری و به قول مادر جون هر روز یه گره از زبونت باز میشه و با گفتن کلمات و جملات دست وپا شکسته ما رو به تعجب و خنده  میاندازی . صبح ها چون من زودتر از بابایی از خونه میام بیرون بنابراین بابایی امادت میکنه و تو رو به مهد میرسونه  . امروز صبح  خواب بودی و منم یواش درو باز کردم و اومدم بیرون داشتم کفش میپوشدم که صدات رو شنیدم که بیدار شدی دلم هری ریخت پایین . دلم میخواست برگردم پیشت اما دیگه به سرویس نمیرسیدم یه کم صبر کردم ببینم بابایی چکار میکنه صدای نازت میومد که با گریه میگفتی مامانی کو ؟و همش تکرار میکردی بابایی هم انگار بغلت کرده بود و سعی میکرد ارومت کنه همه اتاقا رو بهت نشون ...
10 مهر 1390

هم نفس من

عشق من دیروز جمعه عمه نازنین رو اورده بود خونه ما تا برن مغازه هاشونو مرتب کنند تا از شنبه شروع به کار کنند مادر جون هم دیروز اومده بود خونه ما . تو هم که یه همبازی پیدا کرده بودی کلی ذوق کرده بودی و کلی با هم بازی کردین مادر جون هم شما دوتا رو پهلوی هم نشونده بود و براتون اتل متل میخوند و شما هم ذوق میکردینو میخندیدین . منم تونستم به کارام برسم مادرجون هوس کشک و بادمجان کرده بود و البته خود منم خیلی کشک محلی دوست دارم برای بچه ها هم خیلی خاصیت داره . منم تا بچهها با مادرجونشون سرگرم بودن بادمجانها رو اماده کردم و به بابایی گفتم زحمت کشک سابیدن با شما  و بابایی هم الحق خوب کشکا رو درست کرد جای همگی خالی ناهار دلچسبی بود بچه ها هم خ...
9 مهر 1390